متینمتین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

متین طلا

خاطرات سفر به مکه

اول از همه سال نو رو به همه دوستای گلم تبریک میگم امیدوارم سال خوبی داشته باشید حالا بریم سر اصل مطلب متین جونم اول از اینجا شروع میکنم ما سال 87 ثبت نام کرده بودیم برای مکه ولی هر سال ی چیزی پیش میومد که قسمت نمیشد بریم زمانی که تو به دنیا اومدی بابا گفت چون کوچیکی نمیشه بریم بزاریم دو سه ساله بشه که اذیت نشی چند وقت پیش که آژانسای مسافرتی ثبت نام میکردن من به پدر جون گفتم به نظر من عید بهترین فرصته برای رفتن ولی متاسفانه کاروانا پر شدو ما نتونستیم ثبت نام کنیم تا اینکه ی شب که خونه مامان فلور بودیم پدر جون گفتن ی آژانس برای عید ی چند تایی خالی داره حالا قرار شده تا فردا بهم خبر بده که ببینیم 8 ن...
22 فروردين 1393

ماجرای بهم خوردن جشن تولدت عسلم

متینم عشق مامان خیلی  ناراحتم از اینکه نتونستم همون روز تولدت بیام وبلاگتو برات بنویسم ماجرا از این قرار بود که امسال مثل هر ساله قرار بود ی مهمونی به مناسبت تولد تو و من بگیریم ی تیر و دونشان اما متاسفانه روز 22 بهمن بود که بابایی ی مقدار قلبشون درد گرفتو بابا بردشون دکتر و بر خلاف تصورمون بستریشون کردن و قرار شد که عمل جراحی قلب بکنن به دلیل گرفتگی عروق بنده خدا از همون شب بیمارستانه و ما هم همش اونجاییم و منتطریم به سلامتی عمل کنه و بیان خونه به همین دلیل مهمونی منم بهم خورد البته دوبار برات کیک گرفتیم ولی انشاالله قول میدم سال بعد جبران کنم جمعه 25 که پدرجون اینا اومدن ملاقات بابایی من...
3 اسفند 1392

شیرین زبونیای عشق مامان+اولین تجربه برف بازی

جیگرم عمرم پسر قشنگم از این روزا بگم که واقعا شیرین ترو مهربونترو شیطونتر از قبلت شدی ماشاالله خیلی قشنگ حرف میزنی البته اینم بگم که خیلی وقته که شدی بلبل خونمون انقدر قشنگ و به جا حرف میزنی که خودمم  میمونم که تو با این سن کمت چطور میتونی انقدر قشنگ صحبت کنی چند وقت پیش برات ی نوع خمیر بازی گرفتیم که دو تا کاربرد داره هم میشه باهاش نقاشی کرد هم میتونی باهاش اشکال مختلف درست کنی البته چون قلمش رو نگرفته بودیم بهت گفتم فردا میریم باهم قلم میخریم بعد بازی میکنیم تو هم گوش دادی متاسفانه تو این چند وقت هنوز وقت نکردم تا قلمشو برات بخرم هر وقتم میای میگی برم بیارم بازی کنم منم د...
19 بهمن 1392

گودبای پارتی فرخ

عسلم پنج شنبه مهمونی فرخ بود چون قراره انشاالله سه شنبه بره متاسفانه مدت زمانی که ایران بود خیلی کوتاه بود و به سرعت گذشت ولی واقعا این مهمونی روز پنج شنبه به هممون خوش گذشت به دو دلیل یکی اینکه همه فامیل دور هم بودیم و دلیل دومشم اون فضای شاد و قشنگی که بود چون مهمونی تو باغ گردو کرج بود با موزیک زنده          که حسابی خوش گذشت  متین با فرخ عزیز   دایی امیر و فرخ عزیز  مامان فیروزه مهربونم امیدوارم صدو بیست ساله بشن    متین با مامان فلور عزیزش  اینجام مشغول بازی کردن بودی و آرادم محو...
30 دی 1392

دیدار با پسر دایی عزیزم پس از 13 سال

اول از همه از دوستای گلم ممنونم از اینکه  جویای احوالمون بودن ببخشید که کامنتهاتونو بی جواب تایید کردم تو اولین فرصت میام و بهتون سر میزنم حالا از دیدارمون با فرخ عزیزمون که بعد از 13 سال به ایران اومدو همه رو خوشحال کرد جمعه 6 دی اولین دیدارمون تو خونه خاله مهین بود روز خیلی خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت امیدوارم که این روزای خوب همچنان تکرار بشه متاسفانه چون دوربین نبرده بودم ازتون نتونستم  عکس بندازم انشاالله تو دیدار بعدیمون ازتون عکس میندازم البته چهارشنبه اومدن خونه مامان فلور ولی ما نتونستیم بیایم چون خونه مامانی بودیم برای بدرقه کردن عمه حالا قراره پنج شنبه...
23 دی 1392

گودبای پارتی عمه بهاره

پسر قشنگم این غیبت طولانی که داشتیم به خاطر رفتن خانواده عمه به کانادا بود برای همین این چند وقت رو ما بیشتر خونه مامانی بودیم یکشنبه 15 دی مهمونی بود که توی سالن برگزار شد شماهام تا تونستید برای خودتون شیطونی کردید چون تعداد بچه ها زیاد بود حسابی با هم سرگرم شده بودید اینجا اول مهمونیه متاسفانه حوصله نداشتیو هی بهونه میگرفتی باران دوست عزیزت اومدو کم کم یخت باز شد     رونیکا و باران وطنین اینم مامانا و نی نی هامون روز آخرم چون خونه مامانی مهمون بود متاسفانه نشد عکس بندازیم چون پروازشونم دیر وقت بود حسابی برنامه هامون بهم ریخته بود   بهار...
23 دی 1392

تولد دایی سجاد

عسلم 16 دی تولد دایی سجاد بود و ما همگی خونشون بودیم شب خیلی خوبی بود و تو رونیکا تا تونستید شیطنت کردیدو بهتون خوش گذشت دست زندایی درد نکنه خییییلی زحمت کشید     برادر عزیزم انشاالله تولد 120 سالگیت امیدوارم سالیان سال در کنار خانواده عزیزت با عشق زندگی کنید     ...
23 دی 1392

سی و چهارمین ماهگرد

قربون پسر دو سال و ده ماهم بشم که ماشاالله برای خودت آقایی شدی روز به روز عاشق تر میشم واقعا شیرینی هر روز حرفای جدید و شیرین زبونیای بیشترو جدید تر چند روز پیش داشتم باهات بازی میکردم یکدفعه با خنده بهم گفتی مامان خدا تو رو نتشه (نکشه) من که مرده بودم از خنده  ماشاالله هر حرفی بشنوی رو هوا میزنی و بعدا به خودمون تحویل میدی   داشت تو تلوزیون دلفینا رو نشون میداد پرسیدی مامان چیه گفتم دلفین خیلی بامزه گفتی چه دفلینایی میخوام ببلشون کنم   چند وقت پیش که رفته بودیم مشهد از اونجا فلفل خریدیم بابا بهت گفت اگه هر کی حرف بد بزنه تو دهنش فلفل میریزیم حالا این فلفل شده ی معضل تا بنده...
1 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متین طلا می باشد