متینمتین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

متین طلا

شیطنتهای يک وروجك

عسلم هر سال پدر جون دوستاشونو افطاری میدن که ما هم مثلا برای کمک رفتیم خونشون تو هم کلی بازی کردی و آتیش سوزوندی شاید اونروز100 دفعه از پله ها پایین و بالا رفتی اولش به بنده خدا دایی گیر داده بودیو هی بهش میگفتی با دایی برم دایی هم زبون روزه به حرفت گوش میداد بعد دیگه بهت گفتم دایی گناه داره روزست اذیتش نکن خودت برو تو هم که حرف گوش کن خودت دیگه میرفتی البته نا گفته نماند که کلی هم کمک کردی اونشب بهت استامینوفن دادم از بس اونروز راه رفتی ظهرشم درست نخوابیده بودی آخر شب هی گیر دادی بریم خونه دایی چون دایی اینا طبقه بالای مامان فلور اینا میشینن منم بهت گفتم دایی اینا خودشون اینجا هستن ی شب میریم خون...
30 تير 1392

هفته ای که گذشت

عسلم ببخشید چند وقته که دیر به دیر وبلاگت رو آپ میکنم چون واقعا ی وقتها تا به خودم میای شب شده و دیگه هیچ حس و حالی برام نمیمونه که بیام پای کامپیوتر و به روز کنم واقعا این روزا خیلی شیرین زبون شدی و بیشتر دوست دارم وقتمو با تو بگذرونم البته ناگفته نمونه که خیلی هم شیطون شدی ولی با تمام خستگیام وقتی میای بغلمو ابراز محبت میکنی کل خستگی روزم در میاد البته باید منو ببخشی ی وقتهایی واقعا خسته میشمو ممکنه سرتم داد   بزنم ولی وقتی میای با اون زبون شیرینت میگی مامان خوبی من تو رو خیلی دوست دارم واقعا خودم شرمندت میشم حالا بگم از هفته ای که گذشت ی دو هفته ای بود که بیرون روی داشتی برد...
18 تير 1392

عروسی رفتن گل پسرم

عشقم دیشب عروسی عمو امیر (پسر عمه خودم) بود از یک هفته جلوتر بهت گفته بودم که شنبه عروسی عمو امیره تا ازت میپرسیدم متین عروسی عمو کی هستش تو سریع میگفتی شنبه ولی از اونجایی که اسم بابا هم امیره تا هر کی ازت میپرسید شنبه عروسی کیه تو سریع بابا رو نشون میدادی میگفتی عروسی امیر جونه ما هم کلی میخندیدیم و کلی هم باید برات توضیح میدادیم عروسی بابا نه عمو امیر که آخرشم بازم حرف خودتو میزدی دیروز ظهر رفتیم خونه مامان فلور تا از اونجا حاضر بشیم و همگی  با هم راه بیفتیم بازم شیطنتهای بی وفقه تو اجازه خوابیدن بهت رو نداد ولی خوشبختانه زمانیکه راه افتادیم تو ماشین ی چرت کوچولو زدیو به محض رسیدنم از خ...
2 تير 1392

شیرین زبونیهای گل پسری

عسلم هر چقدر از شیطنتات و شیرین زبونیات بگم کم گفتم واقعا داری روز به روز شیرین زبونتر میشی انقدر شیرین که دوست دارم درسته بخورمت چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان فلور تا میریم اونجا سریع از پوست خودت در میای و کلی شیطنت میکنی کلی با مامان فلور کشتی گرفتی و بازی کردی ظهرم مامانی بردت روی تخت و برات قصه میگفت تا تو بخوابی منم که نا امید به مامانی گفتم بیخود تلاش نکن متین وقتی شما ها رو میبینه فقط دوست داره شیطنت کنه و حاضر نیست بخوابه ولی از اونجایی که واقعا اونجا انرژیت حسابی تخلیه میشه دیدم هی داری خمیازه میکشی به مامانی گفتم چشماتو ببند متین ببینه ما خوابیم خودش میخوابه بعد بلند شدی و گفتی گر...
29 خرداد 1392

هفته ای که گذشت

عزیزم ببخشید چند وقت هستش که دیر به دیر آپ میکنم چون واقعا این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود به خاطر اینکه پنج شنبه گذشته خانواده پدری بابایی رو دعوت کردم که پنجاه نفری میشدن خدا رو شکر تو هم باهام خوب همکاری کردی خاله نرگسم از چهار شنبه اومد خونمون برای کمک تو هم با باران کلی بازی کردیو ما هم به کارامون رسیدیم البته نا گفته نماند که تو و باران جونم کلی بهمون کمک کردید به قول خاله نرگس چون نیروی کمکی کم نداشتیم از شماها کمک گرفتیم از اونجایی هم که تو اگه چشمت به کسی بخوره نمیخوابی پنج شنبه هم همین برنامه رو اجرا کردی البته صبحش تا 11.30 خوابیدی  ولی نخوابیدی تا ساعت 7.40 که تازه موفق شدم بخوابون...
25 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متین طلا می باشد