سفر به استانبول
چند وقت بود که بابا میگفت بریم ترکیه ولی من همش میگفتم نه
چون میگفتم با بچه سخته خرید رفتن هم تو اذیت میشی هم من
ولی بابا گفت که با شماها خوبه تنهایی که مزه نمیده منم گفتم
باشه بریم خدا رو شکر سفر خوبی بود در کل خوب بودی بلاخره
ی جاهایی اذیت میکردی بهونه میگرفتی که بریم خونه ولی بیشتر به
خاطر این بود که هم سفرمون نسبتا طولانی بود هم اینکه خرید کردن
برای شما وروجکا خسته کننده هستش
پروازمون ساعت 6 صبح بود ولی بابایی ساعت 1 اومدن دنبالمون که
بریم فرودگاه چون بابا میگفت زودتر بریم بهتره یک ساعتی که تو راه
بودیم تو ماشین خوابیدی تو فرودگاه بیدار شدی تا ساعت 5 صبح بیدار
بودی بعدش خوابیدی تا فرودگاه ترکیه
فرودگاه امام
تو خواب نازی
مشغول غذا دادن به ماهیها بودی
اینجا ی خانمی داشت به پرنده ها دونه میداد به تو هم داد که براشون بریزی
عاشق به قول خودت این لخمندای مردونتم
تاریخ برگشتمونم 4 /8 بود پروازمون ساعت 10:10 شب بود موقع برگشت تو اتوبوس خوابیدی
تا فرودگاه زمانیکه خواستیم سوار هواپیما بشیم بیدار شدیو کل پرواز و بیدار
بودی خدا رو شکر اذیت نکردی ولی نزاشتی منم ی لحظه پلک رو هم بزارم
موقع برگشت تو فرودگاه استانبول
موقعی که اومدم از گیت ردت کنم گفتش که از کالسکه درت بیارم
وقتی دوباره گذاشتم تو کالسکه ی لحظه هوشیار شدی بعد ی
مدت کوتاه این مدلی خوابیدی
اینم از خاطرات سفر هفت روزمون به استانبول