عسلم امروز مینا جون دختر خاله بابایی زنگ زد و گفت بریم خرید منم منتظر شدم تا تو از خواب بلند بشی و صبحانه تو رو بدم و بریم خرید اومدیم بریم دیدم هیچ کدوم از کفشات نبود سه جفت کفشت تو ماشین بابایی مونده بود و بابا هم رفته بود سر کار مجبور شدم بغلت کنم تو هم مثل همیشه بغل کسی نمیری فقط به خودم چسبیده بودی مجبور شدم برات کفش بخرم تو هم انقدر از کفشت خوشت اومده بود که تا کفشت و پات کردم شروع کردی تو پاساژ دویدن دیگه نمیتونسم بگیرمت تو میرفتی و منم به دنبالت همه میخندیدن آخرشم انقدر آتیش سوزوندی که نتونستیم به همه خریدامون برسیم دیگه تنهایی نمیتونم ببرمت خرید حتماً باید سه چهار نفر بیان کمک البته حق هم داری چون مراکز خرید شلوغ هست و ...