شیطون بلا دیشب بابایی روی کاناپه مبل دراز کشیده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد که یهو تو شیطنتت گل کرد اومدی سراغ میز وسط مبل و هر چی مجله و روزنامه بود برداشتی و همش رو روی بابایی گذاشتی بعدشم خودتم رفتی رو شکم بابا نشستی بعد اومدی بالشتم بردی که بزاری زیر سر بابا تا سرش و میزاشت رو بالشت از زیر سرش میکشیدی خودتم قش قش میخندیدی ...