متینمتین، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

متین طلا

عکسای جامونده از آخرای تابستون

  ی سری عکس از تابستان مونده که دلم نیومد برات تو وبلاگت نزارم ی شب مهمون داشتم به خاطر اینکه بهم گیر ندی تا بتونم به کارام برسم بهت گفتم میتونی وسایلتو بیاری تو حال بازی کنی حاصل اجازه دادن  من این شد دیگه حاضر به جمع کردنشون نبودی   تقریبا این قضیه برای دوماهه پیشه ی شب با توپای فوتبال دستیت آرم شبکه پویا رو درست کردی واقعا از خلاقیتت لذت بردم ی مدت گیر داده بودی به پستونک خوردن چیزی که از بچگی اصلا تمایل بهش نداشتی ولی ی روز گیر دادی که بیار بخورم منم گفتم نه رفتی پستونک عروسکتو خوردی برای خودت روی فوتبال دستیت تخت درست کردی قربو...
23 آبان 1393

سفر به شمال

متین جون چند روز بعد از اومدنمون از ترکیه به پیشنهاد دوست بابا رفتیم قایمشهر خونه دوست بابا که پارسالم رفته بودیم متاسفانه ی کوچولو هم سرماخوردگی داشتی که همش نگران بودم که نکنه حالت بد بشه که خدا رو شکر بخیر گذشت جمعه 8.9 ساعت 7 صبح راه افتادیم ظهر ناهار رفتیم خونه عمو کامبیز اینا بعد از ناهارم همگی با هم رفتیم ییلاقشون که تو پل سفید هستش سه روز رو اونجا بودیمو شب تاسوعا ساعت 9 شب رسیدیم خونمون اولش که رسیدیم خونشون با ایلیا  با صلح و صفا بازی کردید اما دقایقی بعد عاشق پرت کردن سنگ تو آبی حسابی با جمع کردن چ...
23 آبان 1393

سفر به استانبول

چند وقت بود که بابا میگفت بریم ترکیه ولی من همش میگفتم نه چون میگفتم با بچه سخته خرید رفتن هم تو اذیت میشی هم من ولی بابا گفت که با شماها خوبه تنهایی که مزه نمیده منم گفتم باشه بریم خدا رو شکر سفر خوبی بود در کل خوب بودی بلاخره ی جاهایی اذیت میکردی بهونه میگرفتی که بریم خونه ولی بیشتر به خاطر این بود که هم سفرمون نسبتا طولانی بود هم اینکه خرید کردن برای شما وروجکا خسته کننده هستش پروازمون ساعت 6 صبح بود ولی بابایی ساعت 1 اومدن دنبالمون که بریم فرودگاه چون بابا میگفت زودتر بریم بهتره یک ساعتی که تو راه بودیم تو ماشین خوابیدی تو فرودگاه بیدار شدی تا ساعت  5 صبح بیدار بودی بعدش خوابیدی تا ...
15 آبان 1393

سرزمین عجایب + متفرقه ها

عزیزم  تاریخ 26  ام ی قرار با دوستامون داشتیم تو سرزمین عجایب  ساعت دو  بعد ازظهر قرارمون بود و تا ساعت 5 اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما بچه ها حالا بریم سراغ عکسا امیرسام جون - متین جوونم-باران جون-مانی جون آرمیتا جون -متین جوونم قربون خمیازه کشیدنت باران جووونم متین جون -ایلیا جون اینجام دست امیر سامو گرفته بودی میگفتی دوستم بیا بریم بازی اینم از ی روز  خوب ...
29 شهريور 1393

ی مهمونی خوب خونه دوست جونت بنیتا

متینم دیروز خونه یکی از دوست جونامون دعوت بودیم خونه بنیتا جوون دست سحر جوون درد نکنه خیییلی زحمت کشیدن دیروز با خاله نرگس ساعت 15:45 قرار داشتیم  قرار بود که بریم دنبالشونو با هم بریم بهت گفتم تو ماشین بخواب تا برسیم خدا رو شکر یک ساعتی رو که تو راه بودیم خوابیدی چون اگر نمیخوابیدی فاجعه ای بود برای خودش اولشم رسیدیم چون تازه از خواب بلند شده بودی  خیلی حوصله نداشتی ولی کم کم یخت باز شد البته کلا خوب بودیو اذیتم نکردی خدا رو شکر به غیر از ی جا که با بنیتا دعواتون شد و برخورد فیزیکی کردین که بعد از یکمی گریه کردنو تذکر دادن من به تو همه چیز به خوبیو خوشی تموم  شد ...
13 شهريور 1393

سرزمین عجایب

متین جان بلاخره بعد از چند وقت امروزو فردا کردن دیروز به اتفاق باران و رونیکا  و امیر سام رفتیم سرزمین عجایب  کلی برای  خودتون بازی کردید   اینم ابراز محبت شما دو تا وروجک امیرسام و باران و تو چون عاشق موتوری بردمت سوار بشی که اون آقا گفت کوچیکی گفتم باشه سوارش کنید اگه نتونست بازی کنه میاد بیرون ماشاالله انقدر وروجکی که سریع یاد گرفتی   ...
4 شهريور 1393

تولد آرمیتا جووون مبارک

متين جونم ديروز يكم شهريور رفتيم تولد دوستت آرميتا جون البته تولدش دهم شهريور هستش ولي خاله آنا به خاطر اينكه همه بتونيم بريم چند روز  جلوتر گرفتن جشن تولد توي ي شهربازي كوچيك كه مخصوص شماها كوچولوها بود گرفتن خيلي خوب بود تو كه كلي كيف كردي دست خاله  آنا درد نكنه بابت همه زحماتش چون واقعا ي روز به ياد ماندني شد   آرمیتا جون که همش داشت با آهنگ میرقصید ستایش عزیز آواجوون اینجا همه داشتن خوراکی میخوردن تو نیومدی گفتی میخوام بازی کنم از اون بالا نظاره گر بچه ها بودی ...
2 شهريور 1393

بزرگ شدن و اداهاي جديد+شيرين زبوني

پسرم قبل از اينكه تو به دنيا بياي با مامانايي  كه بچه داشتن صحبت ميكردن هميشه ميگفتن تا وقتي بچه ها كوچيكن  آدم راحته وقتي بزرگ ميشن دردسراشونم باهاشون بزرگ ميشه تا اينكه اين  حقيقت با به دنيا اومدنتو برام نمايان شد تا كوچيك بودي خداييش خيلي اذيتم نميكردي  ازنظر خورد و خوراك حداقلش اين بود كه ميتونستم با زور بهت غذا بدم ولي الان كه ديگه اصلا زورم بهت نميرسه تا چند وقت پيش فكر ميكردم به خاطر بازيگوشيته كه ي جا  بند نميشيو من بايد با زور بهت غذا بدم  ولي الان به اين باور رسيدم كه خودت نميخواي باهام همكاري كني سر هر وعده غذاييت من حسابي حرص ميخورم  انقدر كه ...
19 مرداد 1393

سفر به شمال

پسرم براي تعطيلات عيد فطر قرار شد كه با خانواده مادري بابا بريم شمال ويلاي دايي بابا چون عمه اينا هم از كانادا برگشتن براي  هميشه گفتيم كه بريم و با هم خوش بگذرونيم سه شنبه ظهر روز عيد فطر اولين عيد مامان فلور اينا بعد از فوت مامان فيروزه بوداونروز ناهار رفتيم خونه مامان فيروزه خدا بيامرز عصرم اومديم خونه تا وسايلمونو جمع كنيم تا آخر شب راه بيفتيم به طرف شمال براي شام رفتيم خونه مامان فلور تا آخر شب از اونجا راه بيفتيم ساعت ١٢شب راه افتاديم ولي  از اونجايي كه جاده شلوووووووووغ بود ١٠صبح رسيديم سفر خوبي بود ولي به خاطر گرما زياد بيرون نميرفتيم واز اونجايي هم كه حسابي جمعشون جم...
18 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متین طلا می باشد