بدون عنوان
متین جان
دیروز ظهر زندایی اومد خونمون چون میخواستیم عصری رونیکا رو ببریم آتلیه
مامانی و پدر جون هم چون کار داشتند قرار شد که عصری بیان
ما قرار بود ساعت پنج آتلیه باشیم ولی باهامون تماس گرفتند گفتند نیم ساعت دیرتر بیایم
برای همین ما ساعت پنج و ده دقیقه راه افتادیم چون آتلیه به ما نزدیکه متاسفانه چون تو
خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم برای همین به بابایی سپردمت اول بابا گفت نکنه بیدار
شی و بهونه بگیری چون من معمولا بدون تو جایی نمیرم مخصوصا زمانیکه خوابی چون
وقتی بیدار میشی من و صدا میکنی و باید اول من و ببینی تا کم کم سر حال بشی
ولی بعدش بابا گفت تو برو خیالتم راحت باشه یه جوری باهاش کنار میام منم قبول کردم
و راه افتادیم تازه رسیده بودیم آتلیه که بابا زنگ زد و گفت تو بیدار شدی و داری دنبالم میگردی
باهات یه کم حرف زدم ولی همش گریه میکری و من و صدا میزدی الهی بمیرم برات که
به هق هق افتاده بودی به بابا گفتم بیام دنبالت بیارمت پیش خودم ولی بابا گفت نه یه
جوری ساکتش میکنم منم تمام فکرم پیش تو بود برای همین به مامانی زنگ زدم و پرسیدم
کجایید چون تو مامانی رو خیلی دوست داری مامانی هم گفت که راه افتادن خیالت راحت من
سرگرمش میکنم تا شما بیاید بابا هم تا قبل از اینکه مامانی و پدر جون برسن تو رو برده بود پارک
ولی تا هر خانمی رو میدیدی یاد من میفتادی تا اینکه مامانی و پدر جون رسیدن و تو هم سرگرم
شدی
متاسفانه رونیکا هم اصلا تو آتلیه با عکاس همکاری نکرد و یکسره گریه کرد و مجبور شدیم
به همون چند تا دکور رضایت بدیم و بیام خونه
به محض اینکه رسیدم خونه تا من و دیدی پریدی بغلم و تا میتونستی بوسم کردی
قربونت برم دیگه هیچ وقت تنهات نمیزارم
اینم چند تا عکس با رونیکا جونت
اینجام چشمات ناخن رو نیکا رو گرفته بود
که یکدفعه از مبل اومدی پایین و رفتی کشو رو باز کردی و ناخنگیر ما رو برداشتی رفتی ناخنش رو بگیری ما که همگی از خنده ریسه رفته بودیم
قربون اون عقل و فهمت بشم من