خاطرات شیرین
پسرم
وقتی با بابایی ازدواج کردم همیشه فکر میکردم اگه روزی مادر شم
میتونم برای فرزندم مادری خوب باشم یا نه؟..... الانم که دو سال
از با تو بودنم گذشته هنوز این فکربا منه که من مادری هستم که بتونم علاوه
بر وظایف مادری تو رو درست تربیت کنم و در آینده برات یه
دوست خوبی باشم......
همیشه دلم میخواست قبل از اینکه مادر بشم آمادگی کامل برای بچه دار
شدن داشته باشم زمانیکه منو بابایی تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم
از زندگی مشترکمون 5 سال گذشته بود و من چون درس میخوندم
میخواستم زمانیکه داره درسم تموم میشه باردار بشم چون نمیخواستم
هیچ دغدغه ای تو دوران بارداریم داشته باشم بعد از مدت کوتاهی از
تصمیمی که گرفته بودیم یه احساس عجیبی داشتم همش فکر میکردم
شاید به خاطراسترس امتحاناتمه ولی گفتم شایدم خدا یه نی نی ناز بهمون
داده باشه برای همین رفتم یه بیبی چک گرفتمو دیدم بله مثبته
خیلی خوشحال شدم و حس عجیبی داشتم از اینکه تو وجود من یه موجود
زنده ای داره رشد میکنه موجودی که به خواست ما داشت پاشو به این
دنیا میزاشت خلاصه اینکه زمان به دنیا اومدنت رسید
منو بابایی و مامان فلور و زندایی آماده شدیم که بریم بیمارستان از اون
طرفم مامان زهرا و عمه و بابایی هم اومدن بیمارستان
همه منتظر بودیم که این فرشته کوچولوی ما که الان برای خودش مردی
شده صحیح و سالم به دنیا بیاد موقعی که منو بردن تو اتاق عمل از
دلشوره احساس میکردم قلبم اومده توی دهنم وقتی به دنیا اومدی اون
لحظه که صدای گریت و شنیدم منم زدم زیر گریه و همش خدا رو شکر
میکردم که سالمی و خدا یه نی نی ناز کوچولو بهمون داده حالا خدا رو
شکر میکنم که دارم روز به روز بزرگ شدنت رو میبینم تمام لحظه
لحظه های با تو بودن برام شیرینه با اینکه هر روز شیطون و
شیطونتر میشی ولی با تمام وجودم عاشقتم
و دوست دارم زمانی برسه که ببینم تو برای خودت مردی شدی
پسرم عاشقانه دوست دارم و برات آرزوی سلامتی دارم