یه روز بهاری و گردش
عزیزم
این روزای آخر سال معمولا آدم سرگرم کاراشه ولی امروز گفتم از کار
واجب تر بردن شما وروجک به پارکه از اونجاییکه تو قبلا عاشق بیرون رفتن
بودی یه چند وقتیه میگم بریم دد همش میگی نه و فرار میکنی تا حاضرت نکنم
امروز که از خواب بلند شدی بهت گفتم مامانی میای بریم دد اولش گفتی نه
منم بیخیال شدم و رفتم سراغ کارام تو اومدی گفتی مامان پشو دد
منم سریع حاضرت کردم وقتی رفتیم بیرون گفتم متین عجب
هوای خوبی تو هم هی میگفتی عجب هوایی قربونت برم انقدر شیرین
حرف میزنی
رفتیم پارک و انقدر بازی کردی و میخندیدی که من واقعا با دیدن چهرت
خستگیم درومد
خییییییییییییلی دوست دارم ملوسکم
قبلا از تاب میترسیدی ولی امروز خودت خواستی سوار بشی و کلی هم خوشت اومده بود
توی پارک یه سرای محله هستش که شنیده بودم خانه اسباب بازی داره
منم رفتم پرسیدم دیدم خوشبختانه داره قرار شد که بعد از عید روزی
دو ساعت ببرمت تا بابچه ها بازی کنی و انرژیتو تخلیه کنی چون
من تو این سن مخالف مهد کودکم به نظر من برای سن تو الان زوده چون
خیلی ها میگفتن بزارمت مهد تا وابستگیت به من کم بشه ولی من نمیتونم
تو رو از خودم دور کنم برای همین میبرمت و خودمم میشینم اونجا تا تو به اونجا
عادت کنی و بازی کنی چون تو هم بدون من جای غریب نمیمونی
قرار شد کلاسهای سفالگری هم بنویسمت مربی گفت خیلی برات خوبه در
ضمن مشاور هم تو کلاسها هستش و مشکلات بچه ها رو حل میکنه
حالا انشاالله بعد از عید میبرمت امیدوارم تو هم از اونجا استقبال کنی