هفته ای که گذشت
عزیزم ببخشید چند وقت هستش که دیر به دیر آپ
میکنم چون واقعا این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود به خاطر اینکه
پنج شنبه گذشته خانواده پدری بابایی رو دعوت کردم که پنجاه نفری میشدن
خدا رو شکر تو هم باهام خوب همکاری کردی
خاله نرگسم از چهار شنبه اومد خونمون برای کمک تو هم با باران کلی بازی
کردیو ما هم به کارامون رسیدیم
البته نا گفته نماند که تو و باران جونم کلی بهمون کمک کردید
به قول خاله نرگس چون نیروی کمکی کم نداشتیم از شماها کمک گرفتیم
از اونجایی هم که تو اگه چشمت به کسی بخوره نمیخوابی پنج شنبه
هم همین برنامه رو اجرا کردی البته صبحش تا 11.30 خوابیدی ولی
نخوابیدی تا ساعت 7.40 که تازه موفق شدم بخوابونمت تا منم بتونم
به مهمونام برسم همه اومدنو تو همچنان خواب بودی منم واقعا مونده
بودم که تو چطور تو این سرو صدا خوابیدی تا ساعت 11.15 که بابایی
اومد و بیدارت کرد تا بلند بشیو با بچه ها بازی کنی
خدا رو شکر همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد
دست خاله نرگسم خییییلی خیییییلی درد نکنه که حسابی سنگ
تموم گذاشت و کمکم بود
فردای مهمونی که بازم داری بهم کمک میکنی
ممنون عزیزم که همیشه بهم کمک میکنی