شیطنتهای يک وروجك
عسلم هر سال پدر جون دوستاشونو افطاری میدن که
ما هم مثلا برای کمک رفتیم خونشون تو هم کلی بازی کردی و
آتیش سوزوندی شاید اونروز100 دفعه از پله ها پایین و بالا رفتی
اولش به بنده خدا دایی گیر داده بودیو هی بهش میگفتی با دایی
برم دایی هم زبون روزه به حرفت گوش میداد بعد دیگه بهت گفتم
دایی گناه داره روزست اذیتش نکن خودت برو تو هم که حرف گوش کن
خودت دیگه میرفتی البته نا گفته نماند که کلی هم کمک کردی
اونشب بهت استامینوفن دادم از بس اونروز راه رفتی ظهرشم درست نخوابیده
بودی آخر شب هی گیر دادی بریم خونه دایی چون دایی اینا طبقه بالای
مامان فلور اینا میشینن منم بهت گفتم دایی اینا خودشون اینجا هستن
ی شب میریم خونشون تو هم گیر فقط جیغ میزدی بریم خونه دایی
منم فهمیدم به خاطر وسایل رونیکا هستش که دلت هوای
خونه دایی رو کرده به زندایی گفتم میشه سه چرخه رونیکا رو
پایین بیاری بنده خدا رفت اورد شروع کردی بازی کردن و دیگه
خودت مشغول شدی دیگه کمتر به ما گیر میدادی
ی لحظه صدات نیومد که یهو مامان فلور گفت متینو ببین داره چیکار میکنه
که یهو با این صحنه روبرو شدیم
اومدم سریع درت بیارم گفتم آخه تو اونجا چیکار میکنی که
زدی زیر گریه خودت تا اونموقع داشتی کلنجار میرفتی تا بتونی در بیای
ولی وقتی دیدی نمیتونی تازه ترسیدی منم اولش ترسیدم
گفتم بیاید متین گیر کرده از طرفیم خندم گرفته بود به کاری که کرده بودی
بابایی دید که نمیشه درت بیاریم گفت پیچ گوشتی بیار تا محافظ سه چرخه رو
باز کنم چون سرت اونجا گیر کرده بود
خدا رو شکر که بخیر گذشت و درت اوردیم
فقط تونستم ی عکس بندازم ازت که وقتی بزرگ شدی
بدونی که چقدر شیطون بودیو کارای خطرناک میکردی
بنده خدا زندایی پات و گرفت بالا که به قفسه سینت فشار نیاد
مامان فلورم از جلو دستت رو گرفته بود بابا هم که مشغول پیچ باز کردن بود