مسافرت
متین جان هفته گذشته ی سه روزی رو با دوست بابا رفتیم شمال
خدا رو شکر خییییلی خوش گذشت
رفتیم خونه یکی از دوستای دیگه بابا که تو قایمشهر زندگی میکنند
صبح روز چهار شنبه رفتیم خونشون و عصرشم راه افتادیم به
طرف پل سفید که ییلاقشون بود
چه جای باصفایی بود بعد از مدتها ی هوایی تمیز استنشاق
کردیم و کلی هم خوش گذروندیم
عمو کامبیز ی گل پسری داره به اسم ایلیا که پنج سالشه سری قبل
که رفتیم خونشون ایلیا جون یک سال و سه ماهه بود ی بچه فوق العاده
آرومی بود من همیشه ازش تعریف میکردم میگفتم هیچ بچه ای مثل
ایلیا نمیشه ولی اینبار که دیدمش کل حرفمو پس گرفتم
اولش که رسیدیم خونشون تو یکمی غریبی میکردیو بهم چسبیده
بودی و ایلیا هم اولش در باغ سبز نشون داد پیش خودمم گفت
چه خوبه فکر کنم بتونید کلی باهم بازی کنید و کیف کنید چند
دقیقه اولش هی میرفت تو اتاقشو اسباب بازیاشو میورد بیرون
تا بهت نشون بده و باهم بازی کنید ولی متاسفانه این فکر من
ی سراب بود توی اون سه روز میتونم بگم که یک ساعتم نتونستید
با هم بازی کنید فقط لج و لجبازی البته اینم بگم از حق نگذریم تو
تمام مواردم ایلیا مقصر بود یکسره تو رو میچزوندو گریه تو رو در میورد
ولی چون تو جیغ جیغویی بیشتر به چشم میومدی و لی ایلیا با کمال
آرامش کارشو میکرد منم دیگه دوست داشتم از دست شماها ی فس
گریه کنمواقعا برام عجیب بود که چرا شماها اصلا باهم تفاهم نداریدو
دعواتون میشه چون تاحالا به این شکل ندیده بودم آخراش دعواهای شما
برامون شده بود سوژه خنده خییییلی جالب بود تو لجبازیاتون تو
یکسره میگفتی خست (هست) ایلیا با کمال آرامش میگفت نیست
شاید هزار بار این دو تا کلمه رو از شماها شنیدیم برای همین
سعی میکردیم شما دو تا وروجک اصلا پیش هم نباشید
قربونت برم با این حال که انقدر تو رو اذیت کرد بازم دوسش داشتیو
میرفتی پیشش
ولی در کل خییلی بهمون خوش گذشت
حالا بریم سراغ عکسا و توضیحاتش:
تو جاده فیروز کوهه که نگه داشتیم صبحانه بخوریم
اینم ی خواب ناز بعد از خوردن صبحانه
قربونت برم که تو خواب داشتی میخندیدی
اولش که رسیده بودیم خونه دوست بابا که مثلا داشتید باهم بازی میکردید
ولی همین ماشین شده بود معضل تو میخواستی تنها سوار شی ایلیا
میگفت نه تو بلد نیستی میزنی به دیوار
اینجا همون ییلاقه که داریم میریم بیرون
نمایی از ییلاق
اینجا هر چی بهت گفتم منو نگاه کن بر نمیگشتی فقط میگفتی آفتابه
اینم همون دوست داشتنیه که گفتم
اینم از همون ژستای همیشگیت
خانواده سه نفرمون
این عکس برای سه سال و چهار ماهه پیشه که رفته بودیم خونه عمو کامبیز
که تو یک ماهو نیم بود که تو دل مامانی برای همین اینجا ی کوچولو حالم بد
شده بودو اصلا حال و حوصله عکس نداشتم قشنگ چشمام مشخصه
اینم ثریا جون خانم عمو علیرضا
اینجا بابا گوشیشو داد که شماها با هم بازی کنید ولی متاسفانه بازم باهم
دعواتون شد
صبحانه رو تو بالکن میخوردیم اون پایین سه تا سگ بود که تو خیییلی
سرگرمشون شده بودی منم به بهونه اونا میتونستم بهت صبحانتو
بدم که بخوری
اینم اون سگا که تو بهشون نون میدای
اینجا داشتی بهم میگفتی بازم نون بده که بهشون بدم
ی نکته جالب این بود که وقتی خودت سیر شدیو نمیخواستی بخوری
اومدی بهم گفتی مامان سگا میگن دیگه نون نمیخوایم سیر شدیم
اینجا داشتم بهت میگفتم باشه خودت بیا بخور تو هم گفتی آخه منم سیر
شدم نکته جالبش این بود که از دهن سگا داشتی صحبت میکردی
اینم موقع برگشته که داشتیم وسایلا رو میزاشتیم تو ماشین که بریم طرف
قایمشهر خیلی باهم تفاهم داشتید تنهایی تو ماشینم باهم نشسته بودید
از خودتونم داشتید پذیرایی میکردید
اینم ی خواب نازه دیگه البته اومدم بیدارت کردم چون تو عاشق جنگلی
اومده بودیم جنگل که ناهار بخوریم بعدش راه بیفتیم بیایم به طرف تهران
اینم از خاطرات سفره سه روزمون به شمال
راستی یادم رفت بگم ایلیا از اولش با اسم تو مشگل داشت همش بهت
میگفت یتیم هر چی میگفتیم بگو متین باز حرف خودشو میزد بابا میخندید
میگفت وقتی ایلیا به متین میگه یتیم حس بدی بهم دست میده فکر میکنم
که سالهاست مردم