متینمتین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

متین طلا

عروسی رفتن گل پسرم

عشقم دیشب عروسی عمو امیر (پسر عمه خودم) بود از یک هفته جلوتر بهت گفته بودم که شنبه عروسی عمو امیره تا ازت میپرسیدم متین عروسی عمو کی هستش تو سریع میگفتی شنبه ولی از اونجایی که اسم بابا هم امیره تا هر کی ازت میپرسید شنبه عروسی کیه تو سریع بابا رو نشون میدادی میگفتی عروسی امیر جونه ما هم کلی میخندیدیم و کلی هم باید برات توضیح میدادیم عروسی بابا نه عمو امیر که آخرشم بازم حرف خودتو میزدی دیروز ظهر رفتیم خونه مامان فلور تا از اونجا حاضر بشیم و همگی  با هم راه بیفتیم بازم شیطنتهای بی وفقه تو اجازه خوابیدن بهت رو نداد ولی خوشبختانه زمانیکه راه افتادیم تو ماشین ی چرت کوچولو زدیو به محض رسیدنم از خ...
2 تير 1392

شیرین زبونیهای گل پسری

عسلم هر چقدر از شیطنتات و شیرین زبونیات بگم کم گفتم واقعا داری روز به روز شیرین زبونتر میشی انقدر شیرین که دوست دارم درسته بخورمت چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان فلور تا میریم اونجا سریع از پوست خودت در میای و کلی شیطنت میکنی کلی با مامان فلور کشتی گرفتی و بازی کردی ظهرم مامانی بردت روی تخت و برات قصه میگفت تا تو بخوابی منم که نا امید به مامانی گفتم بیخود تلاش نکن متین وقتی شما ها رو میبینه فقط دوست داره شیطنت کنه و حاضر نیست بخوابه ولی از اونجایی که واقعا اونجا انرژیت حسابی تخلیه میشه دیدم هی داری خمیازه میکشی به مامانی گفتم چشماتو ببند متین ببینه ما خوابیم خودش میخوابه بعد بلند شدی و گفتی گر...
29 خرداد 1392

هفته ای که گذشت

عزیزم ببخشید چند وقت هستش که دیر به دیر آپ میکنم چون واقعا این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود به خاطر اینکه پنج شنبه گذشته خانواده پدری بابایی رو دعوت کردم که پنجاه نفری میشدن خدا رو شکر تو هم باهام خوب همکاری کردی خاله نرگسم از چهار شنبه اومد خونمون برای کمک تو هم با باران کلی بازی کردیو ما هم به کارامون رسیدیم البته نا گفته نماند که تو و باران جونم کلی بهمون کمک کردید به قول خاله نرگس چون نیروی کمکی کم نداشتیم از شماها کمک گرفتیم از اونجایی هم که تو اگه چشمت به کسی بخوره نمیخوابی پنج شنبه هم همین برنامه رو اجرا کردی البته صبحش تا 11.30 خوابیدی  ولی نخوابیدی تا ساعت 7.40 که تازه موفق شدم بخوابون...
25 خرداد 1392

رویش مرواریدهای تازه

متینم چند وقتی بود که درگیر دندون دراوردن بودیو بلاخره مرواریدای 19 و 20 هم نمایان شد مبارکت باشه عشششششششقم بلاخره این پروژه سخت دندون دراوردنتم تموم شد   ...
18 خرداد 1392

مسابقه وبلاگی

متینم بازم یه بازیه وبلاگی که از طرف دوست خوبمون مونا جون مامان امیر سام عزیز و چند تا از دوست جونیای دیگه دعوت شدیم 1 -   بزرگترین ترس زندگیت چیه؟ مرگ عزیزانم 2-    اگر 24 ساعت نامرعی میشدی چیکار میکردی؟ به جاهای ممنوعه میرفتم ببینم چه خبره 3- اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یکی از آرزوهاتو داشته باشه آن آرزو چیست؟ ی پول زیاد که بتونم به هر کسی که نیاز داره بدم 4- از میان اسب و پلنگ و سگ و گربه وعقاب کدامیک را بیشتر دوست داری؟ هیچ کدوم چون هیچ علاقه ای به حیوانات ندارم 5- کارتون مورد علاقه کودکی؟ حنا دختری در مزرعه 6- در پختن چه ...
18 خرداد 1392

قرار وبلاگی 2

روز پنج شنبه به تاریخ 92.03.02 یه قرار وبلاگی با دوستای نی نی وبلاگی و نی نی سایتی به دعوت یکی از دوستامون توی باغ پدر بزرگشون داشتیم صبح اونروز خاله نرگس با باران جون اومدن خونمونو شما دو تا وروجک بعد از خوردن صبحانه کلی با هم بازی کردید و منو خاله نرگسم به کارامون رسیدیم و بعد از خوردن ناهار راه افتادیم باران جون تو خونه لا لا کرد و شما وروجک تو ماشین خوابیدی و وقتیم که رسیدیم هنوز لالا بودی اینجا رسیدیم و شما لالا بودی بعد از یک ساعت و نیم بیدار شدی و با باران مشغول تاب بازی بودید چون تعداد بچه ها زیاد بود نشد یه عکس دسته جمعی درست ازتون بگیریم اینجا آرمیتا جون داشت با کامیون...
3 خرداد 1392

سفر دو روزه به شمال

عزیزم هفته گذشته مامانی و پدر جون قرار بود دو روزه برن شمال چون قرار بود جایی رو ببینند که اگه خدا قسمت کنه بخرن از اونجایی هم که بابایی این چند وقته خیلی سرش شلوغه و کمتر میتونه با ما بیاد بیرون من به بابا گفتم منو متینم با مامانی اینا بریم شمال که یکمی هم حال و هوامون عوض بشه این شد که ما هم با پدر جون اینا راهی شدیم البته خیلی دودل بودم همش میترسیدم که تو ماشین اذیت کنی چون یه بار که سرعین رفته بودیم واقعا هم من اذیت شدم هم تو البته خوب حق داشتی هفده ساعت توی ماشین واقعا سخته قرار بود چهارشنبه بعد از ظهر راه بیفتیم منم گفتم خیلی خوبه متینم ساعت خوابشه و تو ماشین میخوابه از اونجاییکه من نم...
31 ارديبهشت 1392

شیرین زبونیهای گل پسری

عسلکم هر روز داری شیرین و شیرینتر میشی این چند وقته خیلی قشنگ جمله میبندی وقتی حرف میزنی دوست دارم درسته بخورمت وقتی کوچیکتر بودی وقتی میخواستم پوشکتو عوض کنم از اونجاییکه اصلا دوست نداریو در میرفتی برات شعر میخوندم یا ازت میپرسیدم کلاغه میگه و .... هفته گذشته داشتم باهات شعر ی توپ دارم قلقلیه رو کار میکردم ازت پرسیدم ی توپ دارم تو هم سریع گفتی ال الیه( قلقلیه) بعد گفتی مامان منم توپ دارم و رفتی اوردیو شروع کردی به بازی من به بابایی گفتم دلم برای خودم میسوزه فکر کنم متین از اون بچه های بازیگوشه که بره مدرسه من باهاش برنامه دارم هی میخواد در بره از درس تا اینکه جمعه داشتیم میرفتیم خونه ما...
18 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به متین طلا می باشد